ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 |
گله ندارم...همه عادت کردیم
آدمیست دیگر , فراموش میکند چیزاهایی را که نباید فراموش کند...! حال چه خاطره باشد چه محبت ها...
و انتظاراتی که نباید داشته باشیم...! اما آخر انسانم فرشته که نیستم این دل لامصب هر روز به مغزم ناسزا میگوید...
البته بینوا حق دارد انتظاراتش در حد کمی بودنت بود و یک لقمه نان و پنیر خوردن دو نفره ...من با همه ی کمبودهایم همین هستم , وابسته نیستم اما پر از احساسم...وای که چه حرفها شنیدم و چه حرفهایی که دوست داشتم نه!!!همیشه سعی کردم نگذارم بفهمن چه به من گذراندن! همیشه خندیدم...
سعی میکنم فراموش کنم... خوبی این قصه اینست که هر چه جلوتر میرود بهتر انتهای داستان را حدس میزنم...
این ها تجربه های من خواهند بود.
..از این به بعد سعی میکنم سکوت کنم...پاهایم خسته هستند از بس تنها راه رفتند زبانم دیگر نای توجیه ندارد ,ذهنم همواره گله میکند ولی دلم نمیگذارد!!! فقط میپذیرد سکوت کند
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ٬ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ...اینها ادعا ندارند