در کنجى، پیرى وارسته،
به آرامى، نشسته بود
و من خلوت سکوتش را شکستم و از او خواستم تا از «عشق» برایم بگوید:
آهى کشید و گفت:
افسوس: که مظلوم واژه دوران، که آرایه و پیرایه نوشتجات، کلام و گفتار هر
پیر و جوان است،
چهره راستینش، در پس پرده پوشیدگى،
نهان و ناقابل به بیان است;
که نه، قابل بسیار است،
و آنکه بیانش دارد، ناقابل
و من نیز یکى از آن هزار
و اندکى از آن بسیارم .
اصرارش کردم، سرش را بالا آورد، و فرمود:
عشق سراور (1) بهترینهاست
برخاسته از خیزش درون
سراپا شور است و شورش
خواسته یا ناخواسته، مىخواند همگان را به:
هماندیشى;
همدلى،
یکدلگى
و دوستىها دیرین
به حق که: مطرب عشق عجب ساز و نوایى دارد
نقش هر پرده که زد راه بجایى دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالى
که خوش آهنگ و فرحبخش صدایى دارد
و آن پیر فرزانه از عشق; همیشه کلام تپنده
گرم و گیرا
که جانمایه دارد و
راز نهان، سخن گفت و من لالهسان بدورش گشتم و مىپرسیدم،
هر آنچه را نمىفهمیدم،
پرسیدم: عشق درد است؟
جوابم داد: درد نیست، ولى;
بدرد آرد:
بلا است؟
پاسخ داد: بلا نیست ولکن;
بلا آرد .
و در انتها خود فرمود: بدان
«عشق» علت است،
«حیات» را
و هم «سبب» است،
«ممات» را
دانسته یا نادانسته،
در معرکه عشق،
بدام افتاده بودم . و او چنان از عشق مىگفت و مىدانست که گویى شنیده بود
فریادى را که سالها فرهاد از پى شیرین و لیلى در پى مجنون مىزد
و مىدانست، که طبیبان چاره درد دل عشاق را نمىدانند .
و فهماند مرا که زندگانى از بارقه عشق هویدا شده است .
آرى; او
«وادى جنون عشق را طى کرده بود»
«بار فراق کشیده بود»
«جانش دچار فراق گشته بود»
«و دلش بناز فراق سوخته بود»
امروزه، هر گاه کنون سخن از عشق به میان مىآید;
دختران غافل و مرد نمایان دلباختهاى که غرق نگاهند و گناه،
خود را در مجموعهاش مىخوانند و با رابطههاى جسمانى و شهوانى، خود را «یوسفان زمان» و «مجنونان دوران» مىپندارند
و مىخواهند یک شامه،
بسته زنجیر عشق شوند;
و گرفتار کمند غم عشق درآیند
روزى; پریشان خاطر،
به محضرش رسیدم و آن اهل نظر را از احوال «اهل هوس»
آگاه نمودم
و آن «خوب خدا» با تبسمى زیبا فرمود:
اى آمده براى وصال نگار خویش
نشنودهاى که،
«عشق»
سراسر بلا بود،
پروانه ضعیف کند جان و دل نثار
تا پیش شمعش یک نفس او را بقا بود (2)
اینان که تو گویى، بارها که
نه،
یکبار هم نخواندهاند و نشنیدهاند سرگذشت عاشقان صادق
و
تعلیم یافتگان مکتب عشق را
قصه «یوسف و زلیخا»
«و یس و رامین»
«لیلى و مجنون»
و خسرو و شیرین را
و ندانند چیست;
حکایت عشق و دلدادگى اینان را،
قصه بىپایان و درد بى درمانشان را،
که چه سان در اوج جلال مىدرخشند
و بدان:
زنده بىعشق کسى در همه عالم نیست
و آنکه بىعشق بماند نفسى آدم نیست
و مىدانم که «گرچه سر عشق ناید در بیان»
«عشق» ; خواهد خود کند، تفسیر آن
بر او گفتم: شنیدم جوانى به دیگر جوانى، چنین مىگفت: اى دوستبیا باده نوشیم تا سرمستشویم و نغمه عاشقانه سر دهیم .
آن پیر فرزانه خندهاى کرد و فرمود: «اى جوان خود بدان و بر دیگران نیز، بگوى
آن باده که موجب آید سرمستى عشاق را
«باده معنوى» است:
که آخرش;
«هشیارى» است
نه «باده ظاهرى»
که انتهاش;
«بیهوشى» است .
و این باده حرام «نعره مستانه» دارد
نه;
«نغمه عاشقانه»
پس باید جستباده هستى را و یافت مقام سرمستى را .
و باده حقیقى
«وانهار من اللبن» است .
روزى چون دو جوان را دیدم، گفتم: هرآنچه را از پیر وارسته شنیده بودم . از او که بر محکمترین دست آویزهاى ایمان دستیافته بود و من، چون برایشان گفتم، شوق دیدار در آنها شعلهور مىشد . به منزل رفتیم، نبود، ولى مىدانستم که گاه در صحرایى بیرون شهر، خلوت مىگزیند، در صحرایى که جایگاه گلها و درختان بود;
دیدگانمان جستوجوگر بود چهرهاى نورانى و دیدگان مخمورى را
که همیشه غمگسار مردم رنجیده آن دیار بود، که ناگه آن مهربان را یافتیم و شادمانه در گردش به زانو به رسم ادب حلقهوار بنشینیم، از او خواستیم، تا عشق را تفسیر کند و عاشقان را نشانى دهد، فرمود:
عاشقان را با خود و با هیچ کس تدبیر نیست
عین و شین و قاف را اندر کتب تفسیر نیست . (3)
و اما «عشق» گنجى است که در گفتوشنود نگنجد،
«عشق» دریایى استبا قعرى ناپدید
چونان قطرههاى دریا نتوان شمرد
اسیران بوته محبت،
مهره «عقل» خود را در نبرد «عشق»
درمانده کردهاند،
و به وادى فراموشى سپردهاند .
«عشق» است که فلک را مىشکافد
و زمین را مىلرزاند
گرجام «عشق» دم زند
آتش در این عالم زند
این عالم بى اصل را
چون ذرهها برهم زند
عالم همه دریا شود
دریا زهیبت «لا» شود
آدم نماند;
و آدمى،
گر خویش بر آدم زند .
بشکافد آنگه آسمان،
نه «کون» ماند نه «مکان»
شورى در افتد در جهان،
این شور در ماتم زند
«عشق» است که ابراهیم نبىعلیه السلام را
به مقام خلیلى،
موسىعلیه السلام را
به مقام کلیمى،
خاتمالانبیاء
را به مقام حبیبى
و علىعلیه السلام را مقام ولایت رساند .
در این هنگام جوانان عاشقنما چهرهشان تغییر رنگ کرده بود، عرق سرد به نشانه شرم بر پیشانىهاشان جارى گشته بود که در آن زمان پیر فرزانه فرمود: «پس اگر عاشقید
چرا نه خلیلىاید
نه کلیمىاید
نه حبیب و نه ولى،
استغفرلله
پناه بر خدا
این شیفتگىهاى ظاهر
و دلدادگىها که شما
آنرا «عشق» مىخوانید
«امورى خفیه» دارد
و «اسرارى لطیفه»
و فقط بدانید که
«خواست» اول را «میل» نامند .
و چون میل به زیادت رسد;
آنگه «ارادت» شود .
«ارادت» مفرط را «محبت»
و آنگاه;
«محبت» مفرط را
«عشق» گویند
بنگرید در کدام یک از «میل» ، «ارادت» و «محبت» اسیرید؟ که خود ندانید!
ادامه دارد . . .
پىنوشت:
1 . سروده، شعر
2 . جمالى دهنوى
3 . عطار