گناه-عشق-خدا

گناه-عشق-خدا

از فرش تا عرش چقدر فاصله است؟!
گناه-عشق-خدا

گناه-عشق-خدا

از فرش تا عرش چقدر فاصله است؟!

عشق

در کنجى، پیرى وارسته،

به آرامى، نشسته بود

و من خلوت سکوتش را شکستم و از او خواستم تا از «عشق‏» برایم بگوید:

آهى کشید و گفت:

افسوس: که مظلوم واژه دوران، که آرایه و پیرایه نوشتجات، کلام و گفتار هر

پیر و جوان است،

چهره راستینش، در پس پرده پوشیدگى،

نهان و ناقابل به بیان است;

که نه، قابل بسیار است،

و آن‏که بیانش دارد، ناقابل

و من نیز یکى از آن هزار

و اندکى از آن بسیارم .

اصرارش کردم، سرش را بالا آورد، و فرمود:

عشق سراور (1) بهترین‏هاست

برخاسته از خیزش درون

سراپا شور است و شورش

خواسته یا ناخواسته، مى‏خواند همگان را به:

هماندیشى;

همدلى،

یکدلگى

و دوستى‏ها دیرین

به حق که: مطرب عشق عجب ساز و نوایى دارد

نقش هر پرده که زد راه بجایى دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالى

که خوش آهنگ و فرح‏بخش صدایى دارد

و آن پیر فرزانه از عشق; همیشه کلام تپنده

گرم و گیرا

که جانمایه دارد و

راز نهان، سخن گفت و من لاله‏سان بدورش گشتم و مى‏پرسیدم،

هر آنچه را نمى‏فهمیدم،

پرسیدم: عشق درد است؟

جوابم داد: درد نیست، ولى;

بدرد آرد:

بلا است؟

پاسخ داد: بلا نیست ولکن;

بلا آرد .

و در انتها خود فرمود: بدان

«عشق‏» علت است،

«حیات‏» را

و هم «سبب‏» است،

«ممات‏» را

دانسته یا نادانسته،

در معرکه عشق،

بدام افتاده بودم . و او چنان از عشق مى‏گفت و مى‏دانست که گویى شنیده بود

فریادى را که سال‏ها فرهاد از پى شیرین و لیلى در پى مجنون مى‏زد

و مى‏دانست، که طبیبان چاره درد دل عشاق را نمى‏دانند .

و فهماند مرا که زندگانى از بارقه عشق هویدا شده است .

آرى; او

«وادى جنون عشق را طى کرده بود»

«بار فراق کشیده بود»

«جانش دچار فراق گشته بود»

«و دلش بناز فراق سوخته بود»

امروزه، هر گاه کنون سخن از عشق به میان مى‏آید;

دختران غافل و مرد نمایان دلباخته‏اى که غرق نگاهند و گناه،

خود را در مجموعه‏اش مى‏خوانند و با رابطه‏هاى جسمانى و شهوانى، خود را «یوسفان زمان‏» و «مجنونان دوران‏» مى‏پندارند

و مى‏خواهند یک شامه،

بسته زنجیر عشق شوند;

و گرفتار کمند غم عشق درآیند

روزى; پریشان خاطر،

به محضرش رسیدم و آن اهل نظر را از احوال «اهل هوس‏»

آگاه نمودم

و آن «خوب خدا» با تبسمى زیبا فرمود:

اى آمده براى وصال نگار خویش

نشنوده‏اى که،

«عشق‏»

سراسر بلا بود،

پروانه ضعیف کند جان و دل نثار

تا پیش شمعش یک نفس او را بقا بود (2)

اینان که تو گویى، بارها که

نه،

یکبار هم نخوانده‏اند و نشنیده‏اند سرگذشت عاشقان صادق

و

تعلیم یافتگان مکتب عشق را

قصه «یوسف و زلیخا»

«و یس و رامین‏»

«لیلى و مجنون‏»

و خسرو و شیرین را

و ندانند چیست;

حکایت عشق و دلدادگى اینان را،

قصه بى‏پایان و درد بى درمانشان را،

که چه سان در اوج جلال مى‏درخشند

و بدان:

زنده بى‏عشق کسى در همه عالم نیست

و آنکه بى‏عشق بماند نفسى آدم نیست

و مى‏دانم که «گرچه سر عشق ناید در بیان‏»

«عشق‏» ; خواهد خود کند، تفسیر آن

بر او گفتم: شنیدم جوانى به دیگر جوانى، چنین مى‏گفت: اى دوست‏بیا باده نوشیم تا سرمست‏شویم و نغمه عاشقانه سر دهیم .

آن پیر فرزانه خنده‏اى کرد و فرمود: «اى جوان خود بدان و بر دیگران نیز، بگوى

آن باده که موجب آید سرمستى عشاق را

«باده معنوى‏» است:

که آخرش;

«هشیارى‏» است

نه «باده ظاهرى‏»

که انتهاش;

«بیهوشى‏» است .

و این باده حرام «نعره مستانه‏» دارد

نه;

«نغمه عاشقانه‏»

پس باید جست‏باده هستى را و یافت مقام سرمستى را .

و باده حقیقى

«وانهار من اللبن‏» است .

روزى چون دو جوان را دیدم، گفتم: هرآنچه را از پیر وارسته شنیده بودم . از او که بر محکم‏ترین دست آویزهاى ایمان دست‏یافته بود و من، چون برایشان گفتم، شوق دیدار در آنها شعله‏ور مى‏شد . به منزل رفتیم، نبود، ولى مى‏دانستم که گاه در صحرایى بیرون شهر، خلوت مى‏گزیند، در صحرایى که جایگاه گل‏ها و درختان بود;

دیدگانمان جست‏وجوگر بود چهره‏اى نورانى و دیدگان مخمورى را

که همیشه غمگسار مردم رنجیده آن دیار بود، که ناگه آن مهربان را یافتیم و شادمانه در گردش به زانو به رسم ادب حلقه‏وار بنشینیم، از او خواستیم، تا عشق را تفسیر کند و عاشقان را نشانى دهد، فرمود:

عاشقان را با خود و با هیچ کس تدبیر نیست

عین و شین و قاف را اندر کتب تفسیر نیست . (3)

و اما «عشق‏» گنجى است که در گفت‏وشنود نگنجد،

«عشق‏» دریایى است‏با قعرى ناپدید

چونان قطره‏هاى دریا نتوان شمرد

اسیران بوته محبت،

مهره «عقل‏» خود را در نبرد «عشق‏»

درمانده کرده‏اند،

و به وادى فراموشى سپرده‏اند .

«عشق‏» است که فلک را مى‏شکافد

و زمین را مى‏لرزاند

گرجام «عشق‏» دم زند

آتش در این عالم زند

این عالم بى اصل را

چون ذره‏ها برهم زند

عالم همه دریا شود

دریا زهیبت «لا» شود

آدم نماند;

و آدمى،

گر خویش بر آدم زند .

بشکافد آنگه آسمان،

نه «کون‏» ماند نه «مکان‏»

شورى در افتد در جهان،

این شور در ماتم زند

«عشق‏» است که ابراهیم نبى‏علیه السلام را

به مقام خلیلى،

موسى‏علیه السلام را

به مقام کلیمى،

خاتم‏الانبیاء

را به مقام حبیبى

و على‏علیه السلام را مقام ولایت رساند .

در این هنگام جوانان عاشق‏نما چهره‏شان تغییر رنگ کرده بود، عرق سرد به نشانه شرم بر پیشانى‏هاشان جارى گشته بود که در آن زمان پیر فرزانه فرمود: «پس اگر عاشقید

چرا نه خلیلى‏اید

نه کلیمى‏اید

نه حبیب و نه ولى،

استغفرلله

پناه بر خدا

این شیفتگى‏هاى ظاهر

و دلدادگى‏ها که شما

آنرا «عشق‏» مى‏خوانید

«امورى خفیه‏» دارد

و «اسرارى لطیفه‏»

و فقط بدانید که

«خواست‏» اول را «میل‏» نامند .

و چون میل به زیادت رسد;

آنگه «ارادت‏» شود .

«ارادت‏» مفرط را «محبت‏»

و آنگاه;

«محبت‏» مفرط را

«عشق‏» گویند

بنگرید در کدام یک از «میل‏» ، «ارادت‏» و «محبت‏» اسیرید؟ که خود ندانید!

ادامه دارد . . .

پى‏نوشت:

1 . سروده، شعر

2 . جمالى دهنوى

3 . عطار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد